تاریخ روستای گرده – داستان اشرف و ادریس

نوشته : پرویز اسرافیلی گرده
فرستنده : حمید مؤدب
داستان اشرف و ادریس
مادر بزرگم هر سال تابستان ها برای گریز از گرمای سوزان تهران به گرده می آمد. طبق معمول، من با مرحوم ظهراب پیری با اسب ایشان را از نمین از خانه حاجی تقی مجیدی به گرده می آوردیم. مادر بزرگ از خانه مجیدی تا قبرستان نمین یک لحظه از حرف زدن ساکت نبود. در باره همه چیز و همه کس حرف میزد. وقتی به قبرستان نمین میرسیدیم، خاموش شده و از اسب پایین آمده در سر تک قبری که در کنار گودال بود مدتی نشسته ، دعا خوانده و با یک قطعه سنگ کوچک سنگ قبر را خراش میکرد. بعد ما کمک می کردیم سوار اسب شده براه می افتادیم. هر سال این امر تکرار میشد. هر سال من سوال می کردم، این قبر، قبر کی است ؟ در جواب همیشه با تندی می گفت: لازم نیست همه چیز را بدانی! .مادر بزرگ از قبرستان سر پایین انداخته دیگر حرفی نمیزد. وقتی که قشلاقچای را رد می‌شدیم، زبان باز کرده از حرف زدن نفس هم نمی کشید.


تا به سر قرمزی دیرمان بوینی در گرده (گردنه آسیاب قرمز) میرسیدیم، دوباره سکوت اختیار کرده اثر غم پنهانی چهره اش را فرا میگرفت و غم انگیز ترین حادثه در قیافه اش نمایان میشد. در خواست میکرد از اسب پیاده شده بطرف جوی آب که از جلوی آسیاب قدیمی جاری شده نصف به زمینهای زراعتی و نصف دیگر به رودخانه می ریخت، در روی تنه پوسیده درخت بید قدیمی می نشست . به درخت تنومند بید دیگری که هنوز پر از شاخه های سالم بود اشاره کرده میگفت : این درخت بیش از 600 سال است در اینجا ایستاده و شاهد صدها ماجرا شده است. از ساکنان قبلی گرده بجا مانده است. خیلی قدیمی است. قبل از آمدن یحیی یبگ، احمد و اسد این دو تا درخت اینجا بودند (شاید خیلی از خوانندگان این درخت را بیاد دارند) . مادر بزرگ به تنه درخت پوسیده که روش نشسته بود، اشاره کرده میگفت : ظهراب این درخت را یاد داری ؟ ظهراب در جواب میگفت : نه ، قدیمی ها میگفتند این درخت آنقدر بزرگ بود شاخه هایش در آن طرف آسیاب را پوشانده و در طرف دیگر تا راه نمیین ادامه داده و به زمین افتاده بود. مردم که از آسیاب استفاده میکردند در سایه آن می نشستند.
مادر بزرگ میگفت: این درخت و دوتای دیگر در دامنه تنگ داغی ( کوه تنگ) در جلوی آسیاب کلبا عابی ( کربلای عبداله) بود. (کربلای عبداله جد صبوری ها، مثمری ها و عبدی ها است.)
مادربزرگ میگفت در تهران این درخت ها زیاد است. به آنها بید مجنون میگویند. اصفهانی ها بید پریشون میگویند.
بعد مادر بزرگ چند دقیقه مات و مبهوت مانده، باز میگفت: این درختها برای من خاطره دردناک دارد. میخواهم چند دقیقه تنها باشم.مرا تنها بگذارید. مرحوم ظهراب و من دور از درخت در انتظار مانده، مادر بزرگ با چشمان اشک آلود سوار اسب شده و تا خانه حرفی بزبان در نمی آورد.
این مسافرت از نمین تا گرده هر سال بدون کم و زیاد ادامه داشت، تا من در نیروی دریایی استخدام شدم و مادر بزرگ از آن تاریخ دیگر به گرده بر نگشت. ماجرای قبر در نمین و ماجرای درختان بید برایم معما بود، تا در آخرین روزها ی زندگیش، مادر بزرگ اسرار 72 ساله برایم باز گو کرد.
مطالب زیر از گفتار مادر بزرگ من صاحب خانم :
در سال 1294 و یا 1295 تاریخ آمدن ارتش روسیه به گرده به درستی در ذهن ایشان نبود ولی حادثه ای که هرگز قادر بفراموشی آن نبود برای همیشه در خاطرش زنده ماند.
در سن ۱۳ سالی به ادریس بیگ پسر بدل بیگ عموی پدرم نامزد بود. بنا به گفته خودش از طفولیت بهم علاقه داشته عاشق همدیگرشدند. برای تدارک عروسی به اردبیل رفته بودند. شب را در اردبیل بسر برده، فردای ان روز به ده بر میگردند. ده ، پر از سربازان روسی بود. روسها در نزدیک شور بلاغ چادر زده بودند. مردم از ترس آنها به طرف شور بلاغ نرفته و از کهریز آب می بردند. ولی در آن روز روسها به جان و مال مردم صدمه نزدند. افسر روسی یه کوه وصی داغی رفته، با دور بین مسیر اردبیل را مطالعه کرده و فردای آن روز به طرف اردبیل رفتند. در عصر همان روز باران بسیار سنگین باریدن گرفت، سیل آمد، حتی رود خانه گرده هم طغیان کرد. بدل بیگ همه را در مسجد جمع کرده و برای این نعمت خدا که مدتی بود
در انتظار آن بودند بارید و فردای آن در مسجد به آن خاطر نماز گذاری شد.مردها و پسرها برای شخم زدن و کشت محصول به مزارع رفتند. عروسی ادریس بیگ و صاحب خانم را برای پاییز پس از برداشت محصول و خرمن کوپی واگذار شد.
روسها که عازم اردبیل بودند بعلت سیل در ده (داشکسن ) در نزدیکی اردبیل از رود خانه نتوانستند عبور کنند. پس از دو روز که گرده را ترک کرده بودند، به گرده بر گشته و تمامی سنگ های بزرگ از قبرستان قدیمی و از خود ده هر جا که پیدا کردند با خود بردند. حتی سنگ های سیاه شفاف به شکل مربع مستطیل در جلوی مسجد که پیر مرد ها بجای نیمکت از آنها برای معاشرت و نظاره به شاخسی، واخسی ( شاه حسین وای حسین ) و به سوگواری روز عاشورا و یا در اوقات دیگر در روی آنها می نشستند آنها را نیز بردند.
در شور بلاغ 2 قطعه سنگ برای مرده شوئی زن و مرد از آنها استفاده میکردند، روس ها در صدد حمل آنها بودند ، مردم با روس ها در گیر شده موفق شدند یکی از سنگ ها را که بزرگتر از دیگری بود پس گرفتند. بخصوص سنگ قبر احمد بیک که شکل قوچ است در کامیون روس ها بود و در حین حمل پا های قوچ را شکستند. دیگر مردم طاقت نیاورده با سربازان روسی در گیر شدند. روسها قوچ سنگی را از کامیون انداخته دم و قسمت عقب قوچ شکست . ریش سفیدان مردم را جمع کردند تا از از این عمل روسها جلوگیری کنند ولی افسر روسی جنگ با عثمانی ها را ضروری داشته و با توپ و تفنگ مردم را تهدید کردند. روس ها رفتند ولی تنفر از آنها در دل مردم حک شده بود.
حسن پدر اشرف، خدّام مسجد گرده بود. اشرف با قاطر برای خرید قند، چای، زغال، نفت برای مسجد و برای دکان های گرده به نمین رفته بود. در نمین مردی بنام حسین آقا کاروان سرا داشت، مردم ویلکیج، ارشق و جا های دیگر برای فروش دام ها و خرید خوار بار و هم مسافرین آستارا از کاروان سرا استفاده میکردند. کاروان سرا همیشه پر از اسب، قاطر و الاغ بود. حسین آقا صاحب کاروان سرا شغل دیگری هم داشت بنام جارچی بازار نمین. در روز بازار برای پیدا کردن حیوانات فراری از میدان و یا گم شده در کوچه های نمین داد زده و در صورت پیدایش دام های گم شده از صاحبانشان پول می گرفت. البته شغل جارچی موروثی بود و از زمان قدیم همان خانواده شغل جارچی داشتند. من از طفولیت بخوبی یادم هست علی نامی از همان خانواده در نمین جارچی بود.
روسها برای استفاده از قاطر ها و اسبها در جنگ به نمین و ویلکیج آمده و در پی گرفتن اسب ها و قاطر های مردم بودند. روسها اسب ها و قاطر ها که در کاروان سرا بودند گرفتند و قاطر اشرف هم جزو آنها بود. قبل از اینکه اشرف به گرده برگردد. آقاجان بیگ نمین که فامیل بدل بیک گرده بود غلام بیک آقاجانی را با عجله به گرده فرستاد و به مردم خبر داد روسها بعد از ظهر به گرده برای گرفتن اسب ها و قاطر ها خواهند آمد. که اسب ها و قاطر ها را پنهان کنند. مردم در مزارع و باغ ها مشغول بودند . زنان و بچه ها به مردان ده را زود خبر دادند.مردم گرده اسب ها و قاطر ها را به باغ تنگ داغی (کوه تنگ ) بردند. باغ تنگ داغی جزو باغات گرده بود بعد به حاجی قده بولی فروخته شد.
ادریس جوان از باغ عازم خانه بوده دید که زنها به دور مرحوم اشرف جمع شده اند و در یافت که روسها قاطر اشرف را گرفته و از این بابت ناراحت شده زود بخانه رفته یک تفنگ برای خود و تفنگی برای اشرف بر داشته و اشرف را وادار میکند که بروند و از ورود روسها جلو گیری کنند. مادر اشرف تلاش میکند که آنهارا از این امر باز دارد و حتی پیراهن ادریس را پاره کرده و او را سرزنش میکند که نه تنها باعث مرگ خودش میشود بلکه سبب مرگ اشرف هم خواهند شد. مادر اشرف تفنگ اشرف را گرفت و مانع رفتن او شد. ادریس تنها براه افتاده و تعصب و غیرت اشرف قبول نکرده تفنگ با زور از مادرش پس ت گرفته دنبال ادریس دوید.
ادریس و اشرف درزیر درخت بید در راه نمین (دیرمان بوننده) در گردنه آسیاب سرخ سنگر می گیرند، مدتی در انتظار میمانند ، غروب آفتاب فرا رسیده و هوا داشت رو به تاریکی میگذاشت. چهار نفر از روسها در نزدیک آنها نمایان میشوند. اشرف 18 ساله دوسال از ادریس مسن تر بوده و پیشنهاد میکند، که بطرف روسها رفته و در حال که تفنگ در دست داشته به روسها با دست اشاره کرده که بر گردند و به نمین بروند. روسها بدون سبب به اشرف تیراندازی کردند، اشرف به زمین غلطید، ادریس از پشت درخت مشغول تیراندازی شد و روسها نیز به طرف او شلیک میکنند. پس از چند تیراندازی تاریکی شب فرا گرفت و دو نفر از روسها کشته و دوتا به طرف نمین فرار میکنند.
ادریس بخیال اینکه آن دو نفر کشته شده ، اول به اشرف سر زده ولی اشرف را بی جان پیدا کرده، با عجله بطرف روسها برای اخذ تفنگ های آنها رفته و در حین برداشت تفنگ روس ها ، افسر روسی که تیر خرده ولی هنوز زنده بود، چنگ زده و مشتی از موی سر ادریس را در دست کنده و ادریس بدون اینکه از ماجرای کندن موی سر باخبر باشد افسر روس را کشته و تفنگ های روسها را گرفته اشرف را به زیر درخت حمل میکند هر چی زودتر به ده بر میگردد. مردم در تاریکی رفته جنازه اشرف را بیاورند، متوجه میشوند که روسها کشته های خودرا برده اند. جنازه اشرف را به مسجد برند و به ادریس پیشنهاد می کنند که به امین جان فرار کند و فردای آن روز اشرف را دفن کرده و به مسجد میروند. در عصر همان روز که اشرف را دفن کردند خانی (خان وردی) فرزند اشرف متولد شد. مادر اشرف ادریس را مسئول مرگ فرزند دانسته و بدل بیگ برسم دینی خون بها به مادر اشرف یک قطعه زمین میدهد.
دو روز از حادثه گذشت، خبر میرسد که تعدادی از روسها از قرمزی لار بطرف گرده در حرکت هستند. مردها همه پنهان می شوند ، زنان و بچه ها درب هارا بسته در خانه می مانند. سرهنگ روسی با سربازان در گرده ظاهر شده وادار به باز کردن درب ها و موهای قرمز رنگ ادریس را در دست داشته و دنبال صاحب موها که قاتل افسر و سرباز روسی بود میگردند. روسها بی نتیجه مانده، پسر بچه های ده را جمع کرده و اعلام میکنند اگر قاتل روسها پیدا نشد این بچه ها را تیر باران خواهند کرد. با بچه ها بطرف نمین راه افتادند. مجید بیگ ( بخاطر موهای زرد طلایی مشهور به ساری مجید یا سالدات مجید پدر حاجی تقی مجیدی ( مشهور به ساری تقی) که زبان روسی را کاملاً از مادربزرگ روسی یاد گرفته بود.) دنبال روسها رفته و ادعا کرد که قاتل روسها او بود. روسها موهای او را که زرد رنگ بوده با موهای ادریس فرق داشته قبول نکرده او را نیز قاطی اطفال کرده براه نمین ادامه می دهند.
ادریس با پیراهن پاره در تاریکی شب راه امین جان و عنبران را گرفته و شب در باغی در عنبران پنهان میشود. فرداش پیر مردی او را پیدا گرده و از جریان باخبر شده بخانه خود می برد . همسر پیر مرد پیراهن شوهرش را که مرد درشت هیکل بوده برای ادریس جوان و لاغر اندام می دوزد. پیر مرد با دخترش به گرده برای دیدن بدل بیگ آمدند و از ادریس خبر آوردند. ار آن تاریخ پیر مرد با بدل بیگ دوست شد. نوه پیر مرد بنام در دختر خانمی بنام بی بی سال ها با مرحوم بیک خان احمدی نوه بدل بیگ دوست بودند. من بی بی را بخوبی بیاد دارم.
پیر مرد و بی بی ادریس را از ماجرا با خبر ساخته و ادریس نمیخواست به خاطر اعمال او صدمه به بچه ها شود، با عنبران به نمین رفته خودرا معرفی کرده و بچه ها را آزاد می کند اما مجید بیگ را کتک زده با بچه ها بر میگردانند.
شایعه دیگر هم این بود که گلوردی پسر دیگر حسن هم جزو بچه های گروگان بود و مادر اشرف نمیخواست فرزند دیگری را از دست بدهد، ادریس را مسئول مرگ اشرف و هنوز او را مقصر دانسته بود به سرهنگ روسی گذار میدهد صاحب موهای قرمز ادریس است. بدل بیگ شایع مادر اشرف را قبول نکرده و او را بی گناه می داند. روسها ادریس را در نمین کتک زده و زندانی کرده بودند. ادریس بوسیله فضل اله بیگ یکی از خان های نمین از زندان آزاد با شتاب راه گرده را گرفته ، وقتی به گردنه آسیاب (دیرمان بوینی ) رسیده و در همان محل که اشرف جان خودرا از دست داده بود در اثر خونریزی داخلی فوت کرد. هردو جوان جان خود را برای دفاع از سرزمین مادری و حقوق مردم گرده فدا کردند. بعد از گفتن این حادثه مادر بزرگ آهی کشیده ، سکوت را اختیار کرد. پرسیدم : پس سرنوشت شما چی شد. با چشمان اشک آلود نگاهی به من انداخته، گفتش بعد از یکسال سوگواری طبق آداب و رسوم گرده با پدر بزرگ تو که 15 سال بیشتر نداشت ازدواج کردم. او را نیز در جوانی از دست دادم . آن هم داستان دیگری است، روز دیگری برایت خواهم گفت. مادر بزرگ لب از داستان فروبست و فصه را با خود به قبر برد.
از آن روز دیگر روسها به گرده بر نگشتند. وجود این دو جوان فداکار لازم است به تاریخ و مردم گرده شناسایی شود.

این نوشته در تاریخ روستای گرده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه دربارهٔ «تاریخ روستای گرده – داستان اشرف و ادریس»

  1. reza می‌گوید:

    سلام ممنونم از نقل این موضوعات شیرین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *