نوشته : پرویز اسرافیلی گرده
درود فراوان و تشکر بی کران از ته دلم به دوستداران تاریخ گرده و عاشقان زادگاه اجدادی ما که مرا تشویق کرد در باره تاریخ گرده بنویسم.
آقای مهندس حمید مودب گرده مقیم پاریس از من درخواست فرمودند که درباره عموی مادر مرحومه ایشان ادریس بیگ گرده فرزند بدل بیگ و اشرف برادر شیخ گلوردی بازگو کنم . بنا به گفته ایشان مادر مرحومه شان درباره ادریس بیگ بار ها صحبت کرده بود. آقای مهندس با کمال ارادت هفته دیگر خواهم نوشت.
موضوع دیگری نیز آقای احمد احمدی یکی از نوادگان احمد بیگ گرده از ماسکو در خواست شجره خانواده احمد بیگلی های گرده را نمودند آن هم در هفته دیگر خواهم نوشت.
این هفته در باره آخرین مهاجران به گرده:
کوچ آروات (زن کوچ کرده)
پس از آمدن نبی و مادرش مهاجر دیگری به گرده آمد و سزاوار است با احترام او را یاد کنم خاطرات او را گرامی بدراریم. آن شخص کوچ آروات بود.
در بهار 1323 پیر زن اسرار آمیزی با یک الاغ که بارش تمامی دارایی و ثروت ایشان بود، با یک گاو و گوساله که با طناب به گردن الاغ بسته بودند در جلوی مسجد گرده پیدا شد. پیرزن الاغ را در پاین پله مسجد نگاهداشته، خودش در پله مسجد نشسته، کفش های کهنه و پاره شده را که کف های آن ها را با ریسمان بسته بود در آورده و در روی پله جا گذاشت. پیر زن خسته و کوفته در حال نشستن به خواب رفت. بچه های ده دور پیر زن جمع شده بودند سر و صدای آنها به پیر زن بی اثر بود.
در همان دم خانم حامله ای چندان دور از مسجد نبود ( مشخصات ایشان محفوظ است) در حال زایمان به اشکال بر خورد کرده، جان خود و جان بچه در خطر بود. آقا صف فرزند شهباز در بام همان خانه شروع به خواندن اذان کرده و شیخ غفور با صدای بلند از آیات قرآن می خواند. صحنه پریشانی ده را پوشیده بود. صدای اذان، پیر زن را بیدار کرده و از بچه ها با لهجه تالشی جریان اذان و قرآن خواندن را پرسید. موضوع درد ناک را به ایشان گفتند. پیر زن با پاهای برهنه به طرف خانه خانم حامله دوید و بچه را با سلامتی بدنیا آورد و مادر و بچه هر دو از خطر نجات یافتند.
خبر خوش بزودی در ده پیچید. مردم به دیدن پیر زن رفتند و با خونگرمی او را پیشواز کردند. بار الاغ را خالی کرده و پیر زن به خانه سردار قرداش خانی رفت. فردای آن روز جوان های ده شروع به ساختن خانه برای پیر زن در بغل دکان اقدام کردند. در مدت 5 روز خانه پیر زن تمام شد و پیر زن در خانه ساکن شد. چند سال به شغل مقدس مامایی پرداخت. خیلی از بچه های ده و بچه های دهات مجاور را ایشان به دنیا آورد. من هم یکی از آن بچه ها بودم. پیر زن اسرار آمیز لهجه تالشی داشت و چندان آذری بلد نبود. هر گز به کسی نگفت که از کجا آمده و اسمش چی بود. فقط با نام کوچ آروات شناخته شد. مردم نه تنها به پیر زن کمک مالی میکردند. گله دار گرده (ناخرچی) الاغ و گاو کوچ آروات را به رایگان به چرا می بردند. کوچ آروات به چند تا از زنان ده مامائی یاد داد.
روزی در سپیده دم گاو پیر زن را در جلوی مسجد یافتند. پیر زن مرموز درب خانه را قفل کرده با الاغ بدون اثر نا پدید گشت. سردار مسئولیت گاو کوچ آروات را به عهده گرفت. سال ها گذشت از کوچ آروات خبری نشد.
در سال 1330 که من بچه بودم، مثل تمام بچه های ده اسباب بازی ما چرخ کهنه بدون لاستیک دوچرخه (منتش) که با سیم ضخیم به شکلی در آورده بودیم, چرخ را در ده, ساعتها در حال دویدن بالا و پایین می راندیم یا با شاخه درخت بید اسب سواری میکردیم (یادش بخیر). در آن سال روز عید فطر در پائیز بود و آقای حاجی تقی مجیدی با خانم و 2 فرزندان مهمان ما بودند. هوا تاریک شد, من خسته و گرسنه به خانه رفتم. خانمی مسن با هیکل بسیار درشت و با صدای قوی و بلند مهمان ما بود. آن خانم همان مامای اسرار آمیز کوچ آروات بود. کوچ آروات بعد از چند سال غیبت به گرده برگشته و به شغل مامایی ادامه داد طبق معمول هر سال در عید فطر بخانه ما می آمد. پس ازچند سال که خدمت ارزنده برای مردم گرده کرده بود، فوت کرده در گرده دفن شد. تا حال کسی از اسم ایشان و از کجا آمده بود اطلاع ندارد.
روانت شاد باشد کوچ آروات.
ملا صفر
داستان ملا صفر و کوچ آروات ( آخرین مهاجر به گرده )
داستان ملا صفر
ملا صفردر خانواده روحانی در باکو بدنیا آمد، پدر و عموهایش آخوند بودند. به علت نا سازگاری از شوروی بعنوان ضد دولت مدت 11 سال زندانی بود. بنا به گفته خودش،برای تنبیه با اعمال شاقه, کارش از سپیده دم که هوا روشن بود تا تاریکی در کارخانه چوب برای ساختن راه آهن سیبری تا ماسکو مشغول کار بود. در هوای 30 درجه زیر صفر بدون دستکش و لباس گرم تخته کشی می کردند. در طول 11 سال شاهد مرگ خیلی از زندانیان همکارش بود. مشهور ترین زندانی آقای بیگ اُف که نمایش نامه (ارشین مال آلان، ترمه شال آلان را نوشته بود). روزی که من به زندان رفتم، بیگ اُف در بیمارستان زندان فوت کرد. ولی من اورا ندیده ام. در خود زندان که بسیار سرد بود. با 2 تا پتو امکان خواب مشکل بود. شلوار ها را در جوراب گذشته و شلوار ها از چوب پر کرده و برای گرم کردن در زندان استفاده می کردند. پس از آزادی از زندان 3 روز وقت داشت که شوروی را ترک کند.برای پیدا کردن 3 پسر و همسرش به باکو رفت ولی موقف نشد.کسی از آنها اطلاع نداشت. گویا به قزاقستان تبعید شده بودند. شنیده بود که عمویش ملا محرم به دهی بنام گرده در حوالی آستارا در ایران تبعید شده است. در سال 1362 راه آستا را گرفته و در آستارا دریافت که گرده درخوالی نمین است. در نمین اطلاع یافت که ملا محرم به قریه سلوط رفته. ملا محرم مدتی در سلوط بوده و در اثر بیماری در گذشت و همسرش از طریق آستارا به شوروی بر گشت. پس از چندی ملا صفر از سلوط به گرده آمد. ملا صفر با چشمان گریان دستمالش را از جیب در آورده چشمان اشک آلود را پاک کند یکدم مادرم با صدای بلند شروع به گریه کرد، خواهرانم آنا ( خان ننه ) و جمیله شروع به گریه و دیدم پدرم نیز چشمایش را با دست مالید . این اولین بار بود دیدم پدرم گریه کرد. مثل اینکه روضه خوانی بود.
من بخوبی یادم هست، در آن تابستان من از باغ مقداری قیسی به خانه آوردم و ملا صفر با پدرم در حال مصاحبه بود قیسی را دیده اشک از چشمانش جاری شده گفت بیش از یازده سال است قیسی نه خورده است. یک بشقاب پر کرده و در جلویش گذاشتم همه را خورد و شروع به خوردن قیسی از جعبه کرد. نزدیک بود جعبه قیسی را خالی کند. در باغ که ما کلبه داشتیم در طول تابستان در باغ مسکن گزیده و در چیدن و جمع آوری میوه مشغول بود.
خاطره فراموش نشدنی از ملا صفر دارم این است:
از پدرم سئوال کرد که آرشین مال آلان را شنیده؟ پدرم در جواب گفت: چند سال پیش در نمین نمایش نامه آرشین مال آلان رابه نمایش می گذاشتند.
ملا صفربرای من شروع کرد داستان را بگوید:« در باکو تاجر جوانی بود بنام عسگر و عسگر بسیار ثروتمند بود. خانواده و فامیل های عسگر می خواستند برای او زن انتخاب کنند. ولی عسگر جوان مدرن و روشن فکر بود می خواست همسر آینده خود را خودش انتخاب کند.برای اینکه آداب و رسوم را ملاحظه کرده و فامیل را ناراحت نکند، پیشنهاد کرد که دوستش سلیمان ریش و سبیل گذاشته و تغیر قیافه داده که قابل شناختن نبود به عنوان پارچه فروش دوره گرد برای انتخاب دحتر به کوچه ها رفته و با دختران تماس گرفته تا زن ایده آل پیدا شود».
بعد از من پرسید: تحصیلات را تمام کردی می خواهی چی کار کنی ؟ گفتم شاید معلم بشوم. ملا صفر تبسم کرده و گفت : بیگ اُف نمایش نامه جالب دیگری نوشته است درباره یک معلم .
نمایش نامه چنین است: « در یکی از دهات باکو پسران همیشه از ملای ده درس قرآن و خواندن و نوشتن را یاد می گرفتند و همین بس بود. اما پسری بود بنام جواد. جواد خاله اش در باکو زندگی می کرد. پدر جواد که مرد روشن فکر بود نمی خواست پسرش مثل خودش کشاورز باشد. جواد را به خانه خاله اش فرستاد تا به مدرسه بود. جواد در باکو مدارس را تمام کرد و رفت به آکادمی باکو و معلم شد. در تابستان به ده آمد و همیشه کت شلوار و پیراهن و کراوات می پوشید. عارش می آمد که به پدر پیرش در برداشت محصول کمک کند. جواد مشهور به آقا جواد شد. برای یک هفته به شهر برای دیدن دوستش رفت. هفته دیگر دوستش با آقا جواد به ده آمد. آقا جواد برای شهرت زود پدرش را در طویله کت و شلوار و پیراهن پوشانده و با زور به گردن او کروات آویزان کرد و کمربند به کمر ش بست. . پدرش هرگزاز کمر بند استفاده نکرده بود. در طویله داد میزد جواد! این کراوات مرا خفه می کند. جواد این کمر بند شکم مرا می برد. نمایش بسیار خنده دار بود. ملا صفر بر گشت و به من گفت معلم نشو برو مهندس بشو. بعد قهقه زده خندید و گفت سال ها بود اینقدر نخندیده بودم.
خاطره دیگری از ملا صفر دارم این است:
در آن زمان ما در باغ آفتابه داشتیم از کوزه بنام لولین بود و ملا صفر از لولین خوشش نیامده از کتری چای استفاده میکرد ، گاهی میدیدی کتری چای بر داشته برای ادرار زیر بوته ها می دوید. روزی غافل از اینکه آب کتری داغ بود عضو تناسلیش را سوزانده بود. با ماشین عنبران به اردبیل بردیم و خیلی طول کشید خوب بشود. وقتی که بهبودی یافت در فکر ازدواج بود. کامران شوهر نخی ( رخساره) مدت زیادی به آستارا رفته بود و مایل به بر گشت نبود. رخساره او را طلاق داد. کامران مشهور در پرورش بز های بسیار بزرگ بود. بز های کامران ( به کامی کچی مشهور بودند) و ما چند راس کامی کچی داشتیم.
روزی به خانه رفتم. دیدم ملا صفر، رخساره (نخی) و پدرم در حال گفتگو بودند. ملا صفربه نخی پیشنهاد ازدواج کرد و نخی گفت که شما بسیار مسن و برایم مناسب ازدواج نیست. ملا صفر در جواب گریه براه انداخته و گفت من از سن و سال پیر نیستم. من از اثر هجران پیر هستم و الا جوانم
با کامران در آستارا مصلحت کردند و اجازه به ازدواج داد و هم رضایت دختران کامران ایرانه و سهرانه را جلب کرده و ملا صفر با رخساره ازدواج کرده و با رخساره زندگی کرد.
خاطره دیگر ی هم از ملا صفر: میگفت که تمام مساجد در آذربایجان شوروی تبدیل به مغازه و انبار و یا تخریب شده، احتیاج به مسجد و ملا نیست.میراث فرهنگی و دینی و تدریس قرآن را بکلی ممنوع کرده اند. کتاب خانه ها را با تبلیغات ضد ایران و ضد اسلام پر کرده و تمام قلعه ها به پادگان نظامی تبدیل و مردم در حال پریشانی و نفرت به روسها زندگی می کنند. هیچ تبسم در لبانشان نیست. ملا صفر کتاب کوچکی داشت ، به زبان آذری نوشته شده بود. آن کتاب در اثر مرور زمان رنگش زرد شده بود و میگفت که این کتاب داروی درد من و مسکن قلب من است. هر روز آن کتاب را می خواند و گریه می کرد. روزی از کنجکاوی آن کتاب را خوانده و چند شعر یاد داشت کردم که با خوانندگان عزیز شریک می شوم.
فکر ایله رم بیر بیر دوشر یادیما یار و همدم، دوست، یارانلار آغلارام
دولوپ گوزلریمه اشک ایله گوزلریمدن آخار قانلار آغلارام
نامه یازدیم ایله باد صباددن دردیمی اظهار ایتیم هوادان
دوشموشم آواره ایل و اوبادان ایترمیشم خان و مانلار آغلارام
گوردوم بیله دوران زمانلار آغلارام ترک ایله یوب باغلار باغبانلار
خزان وروپ سلوپ گلر ریحان لار سارالوپ گلستانلار آغلارام
دیار غربتده گوزلریم گریان خاطریم شکسته، قلبیم پریشان
گلور خاطریمه خیالیما دوشر ناگهان او گوردوگوم نو جوانلار آغلارام
اسیر الدوم بنی اصغر الینده آغلارام ای مسلمانلار آغلارام
ملا صفر مرحوم زندگی آرام و خوشی داشت وقبل از بلشویک و انقلاب روسیه آرزو داشت به مشهد برای زیارت امام رضا برود بنا براین مردم گرده او را با همسرش به مشهد فرستادند و او در مشهد فوت کرد و در آنجا هم دفن شد. مثل اینکه امام رضا میخواست ملا صفر در نزدیک امام باشد. روحش شاد باشد.