خاطره ای کوتاه
پنج سال پیش،شب تابستان مهمان یکی از دوستان در دهات بودیم در حیاطشان که باغ بزرگی داشت آتش روشن کرده بودیم برای پختن سیب زمینی، ما در انجا به بحث وگفتگودر مورد مسائل مذهبی پرداخته بودیم بعد از گفتگوی یکی دوساعته میزبان گفت میخواهم یک نوشته ای را برایتان بخوانم و این چنین آغاز کردند:وقت اون رسیده که در حق هم دعا کنیم/نذرامون رو یکی یکی ادا کنیم/از خدا واسه هم سلامت آرزو کنیم/دلای دیونه رو تو دشت غم رها کنیم/آرزوی ما اینه حواله به خدا کنیم/همه با هم یه صدا خدامونو صدا کنیم/واسه همه مریضا طلب شفا کنیم/همه با هم جلو بریم به فرداها نگاه کنیم/بیخیال گذشته ها به عهدمون وفا کنیم/ما حاظریم خودمونو فدای دوستان بکنیم/بیخیال کینه ها شیم و بدیهارو رها کنیم/اگه بشه بشینیم و با هم دیگه صفا کنیم/اون وقته که آدمیم و آدمیت و ادعا کنیم…وتمام کردند اون قسمت نوشته ایشان که میگویند وقت اون رسیده که در حق هم دعا کنیم خیلی روی من تاثیر گذاشت ومن نیز در حق ایشان چنین نوشتم…جاده رو ازبر بکنیم رفیق نیمه راه نشیم/دلهارو آماده کنیم صمیمیت پیشه کنیم/مهربونی هدیه کنیم زندگی رو معنا کنیم/بشینیم و حرف بزنیم کینه هارو تموم کنیم/به هم دیگه کمک کنیم به عهدمون وفا کنیم/غم نخوریم شادی کنیم غصه رو بی رنگ کنیم/همدیگرو صدا کنیم تا کسی تنها نمونه/دل و به دریا بزنیم با هم دیگه شنا کنیم/به آسمان نگاه کنیم دردامونودوا کنیم/شعله هارو خاموش کنیم بارونو آرزو کنیم/وقتشکه بشینیم و همدیگرو دعا کنیم/دعا کنیم دعا کنیم همدیگرو دعا کنیم….یاد همه دوستانی که با هم صفا کردند بخیرباد.