اژدر سلطانی در سال ۱۲۹۸ (ه.ش) در روستای گرده از توابع شهرستان نمین چشم به جهان گشود.از همان دوران کودکی چهره و هیکل و حتی پنجه هایش نشان می داد که در آینده پهلوان بزرگی خواهد شد.عشق به مولا علی (ع) از همان جوانی در وجود این پهلوان موج می زد و همیشه می گفت: سعی می کنم حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) این مریدی را از من قبول کند.برای همین هر وقت وارد میدان کشتی می شد دو بار نام مبارک علی (ع) را بر زبان جاری می ساخت.
پهلوان اژدر کشتی های فراوان در مناطق مختلف آذربایجان و ایران گرفت و در طول این پهلوانی ها هیچ وقت با ضعیف تر از خودش دست و پنجه نرم نکرد.تواضع و فروتنی این پهلوان بزرگ بیش از حد بود طوری که نقل می کنند: درِ ورودی خانه اش برخلاف هیکل پهلوانیش بسیار کوتاه و کوچک بود.هنگام ورود و خروج باید کاملاً خم می شد وقتی علت آن را جویا می شوند پهلوان در جواب میگوید: این در کوچک به خاطر آن است که وقتی وارد خانه و دوباره از خانه خارج می شوم غرورم را بشکند.آوازه و شهرت پهلوان اژدر سلطانی کل اردبیل و آذرباییجان و حتی خارج از آذرباییجان را فراگرفته بود برای همین هر وقت پهلوانی برای کشتی و نمایش پهلوانی به منطقه اردبیل می آمد به روستای گرده رفته و دوباره از پهلوان اژدر رخصت می طلبید.پهلوان زندگی ساده ای داشت و همیشه قانع و شاکر بود. مخارج خانواده اش را از طریق کشاورزی و چالواداریق۱ تأمین می کرد.
۱- جالواداریق شغل قدیمی است.فردی که به او چالوادار می گفتند،صاحب گله های شتر و اسب و قاطر بود که با آن اجناس و کالاهای تاجران را از نقطه ای به نقطهی دیگر حمل می کرد و در عوض کرایه بها میگرفت.
نقل می کنند: پهلوان در اواخر عمر با برکتش می گفت: افتخارم در این دنیا به این است که تا به حال لقمه ی حرامی از گلویم پایین نرفته و هیچ وقت به خاطر پول پهلوانی نکرده ام.این پهلوان پر آوازه بعد از هشتاد و سه سال عمر شرافتمندانه در سال ۱۳۸۲ ه.ش دارفانی را وداع گفت.
در کتاب ساوالان ایگیدلری (عیاران سبلان) به نقل از شادروان استاد فرح بخش ستودی نمین آمده است: پهلوان اژدر سلطانی نقل می کرد: با توجه به اینکه شغل من چالواداریق بود، همیشه در سیر و سفر بودم روزی در شهر آستارا به قهوه خانه ای رفتم صاحب قهوه خانه مرد قوی هیکل و تنومندی بود که سیبل هایش را تا بناگوش کشیده بود.وقتی مرا دید سراغم آمد و بدون اینکه چیزی بگوید دست در کمرم انداخت تا بلندم کند.هر چی سعی کرد نتوانست دستش را از کمرم باز کرد (کند) و گفت: پهلوان به کلبه محقر ما خوش آمده ای تا هر وقت که می خواهی می توانی مهمانم باشی قدمتان روی چشم.
از رفتار قهوه چی تعجب کرده بودم.علت رفتارش را پرسیدم؟ قهوه چی در جوابم گفت: پهلوان راستش را بخواهی چند سال است در دیار ما مرد گردن کلفتی ادعای پهلوانی می کند. وچون از نظر قوای جسمی بسیار نیرومند است کسی را یاری مقابله با او نیست.اهالی برای شکستن غرورش، از مناطق دیگر پهلوان دعوت کردند اما باز نتوانستند در مقابل گردن کلفتی او کاری از پیش ببرند. حال با دیدن قد و قامت تو حدس زدم پهلوانی نامدار هستی برای همین خواستم حدسم را به یقین تبدیل کنم.امیدوارم جسارت مرا به بزرگواری خودت ببخشی و خواست من و مردم این منطقه را به خاطر حرمت امیرالمؤمنین علی (ع) قبول کنی.
با اصرار زیاد قهوه چی و مردم آستارا قبول کردم با آن گردن کلفت وارد میدان شوم فردای همان روز به طرف میدان که خارج از شهر بود رفتیم.مرد گردن کلفت در میان انبوه جماعت خودنمایی می کرد.هیکل و قد و قامت بزرگی داشت به محض وارد شدنم به میدان نوچه ها و دست پروردهایش شروع به انداختن متلک کردند.
اعتنایی به آنها نکردم با توکل به خداوند بلند مرتبه چرخی در میدان زدم ناگهان صدای پیرمردی از میان جماعت بلند شد که می گفت: “قارا بالا سنه جانیم قوربان” مرد گردن کلفت بدون رخصت از مردم محکم با پنجه هایش کتف مرا گرفت تا با دادن فشار دستان مرا سست کند اما هر چه سعی کرد نتوانست.هر طوری شده دستانم را از پنجه های او رها کردم و پنجه ی دست راستم را با قدرت تمام در زیر دنده های قفسه ی سینه اش جا دادم طوری که شکستن دنده ی استخوان قفسه ی سینه اش را احساس کردم. بالای سرم بلند کرده، از میدان کشتی به بیرون پرتش کردم تا عبرتی برای نوچه هایش بشود. به دستور آن گردن کلفت نوچه ها با قمه و قداره به سویم حمله ور شدند.مردم با دیدن این صحنه قمه و قداره نوچه ها را گرفته و آنها را فراری دادند.بعد از کشتی مردم هدایای زیادی از گندم گرفته تا مرغ و ماهی برایم آوردند. سعی کردم آنها را قبول نکنم اما اصرار بیش از حد آنها باعث شد مقدار قابل توجهی از هدایا را با خود به روستا بیاورم. (به نقل از زنده یاد استاد فرح بخش ستوده نمین)
نقل می کنند: در روستا مرد بسیار قوی و تنومندی بود که ادعای پهلوانی می کرد و چندین بار از پهلوان اژدر دعوت کرده بود تا با او کشتی بگیرد.پهلوان اژدر چون می دانست از سر نادانی این ادعا را می کند برای همین حرف او را نادیده می گرفت تا بلکه متوجه کار نسنجیده ی خود بشود.اما آن مرد قوی هیکل از خر شیطان پایین نمی آمد و مدام در این طرف و آن طرف از پهلوانی و غلبه اش بر پهلوان اژدر سخن می راند. بالاخره پهلوان مجبور می شود آن مرد پرادعا را در میدان کشتی متوجه اشتباهش سازد.روز کشتی پهلوان مهلت را به او می دهد.آن مرد از فرصت استفاده و سر و گردن پهلوان اژدر را زیربغل می گیرد و با نهایت قدرت و شدت فشار می دهد تا بلکه پهلوان در اثر فشار، سر تسلیم فرود آورد.اما پهلوان برخلاف حدس آن مرد هر چه فشار پنجه هایش بیشتر می شد، بیشتر می خندید.آن (مرد) مرا با دیدن این صحنه، از ترس، گردن پهلوان را رها کرده، از میدان فرار می کند و دیگر هیچ وقت ادعای پهلوانی نمی کند. (به نقل از ریش سفیدان روستای گرده)
پهلوان به خاطر شغلش که قبلاً ذکر شد همیشه در سیر و سفر بود در یکی از این سفرها گذرش به شهرستان آستارا می افتد.وقتی وارد شهر می شود همراه دوستانش به قهوه خانه می رود.طبق معمول آن زمان لوطی های قهوه خانه وارد قهوه خانه شده، شروع به باج گیری می کنند.پهلوان از کردار آنها ناراحت شده و با آنها درگیر می شود.پهلوان هر هفت نفر شرور را به زمین می کوبد سردسته آنها وقتی قدرت پهلوان را می بیند درگیری را متوقف و به پهلوان می گوید: اگر مایل هستی فردا بیرون از شهر مسابقه ای بگذاریم. پهلوان برای اینکه آنها آرام گیرند و دیگر خسارتی به مردم و اهل قهوه خانه وارد نکنند پیشنهاد آنها را قبول می کند.روز مسابقه سردسته ی لوطی ها به پهلوان می گوید: ای مرد اگر ادعا می کنی که پهلوان هستی ما هفت نفر یک سر طناب را به گردن خود می بندیم و تو سر دیگر طناب را به تنهائی به گردنت ببند. هر کدام توانستیم دیگری را سه چهار قدم به طرف خود بکشیم، برنده میدان خواهیم بود.پهلوان برای رو کم کنی این مردان شرور قبول می کند و یک سر طناب را هفت نفر به گردن و سر دیگر طناب را پهلوان به تنهائی به گردن می بندد و بدون اینکه دست به طناب بزنند هم دیگر را به سمت خودشان می کشند.پهلوان با توکل به خداوند هرچه قدرت داشت به کار می گیرد اما باز نمی تواند آنها را حتی یک قدم به طرف خودش بکشد از طرفی آنها هم نمی توانستند بر قدرت پهلوان چیره بشوند.یکی از افراد حاضر در میدان که مردی پردل و جرأت بود از پشت نامردی افراد شرور را می بیند که آنها سر طناب را به درخت بلندی بسته اند. از پشت درخت طناب را باز می کند.پهلوان که در حال مقاومت بود یک لحظه سبکی آنها را احساس می کند و فوراً آنها را به طرفش می کشد طوری که هر هفت نفر روی هم می افتند.بعد از این ماجرا مردم آستارا خاطر پهلوان را عزیز می دارند.پهلوان وقتی کار خود را در آن شهر به اتمام می رساند در راه برگشت به راهزنانی برخورد می کند.سرکرده ی راهزنان جلوی پهلوان و همراهانش را گرفته و می گوید: اگر در میان شما کسی باشد که بتواند مرا به زمین بزند با شما کاری نخواهم داشت اما اگر کسی را با این دل و جرأت ندارید باید هرچه دارید تحویل ما بدهید وگرنه آنها را به زور از شما خواهیم گرفت.
بدون اینکه پهلوان لب به سخن بگشاید، دوستانش پهلوان را به آن راهزن معرفی می کنند.راهزن خوشحال شده، پهلوان را به کشتی جوانمردانه دعوت می کند.پهلوان و راهزن با هم دست و پنجه نرم می کنند در آخر راهزن تسلیم بازوان قدرتمند پهلوان اژدر می شود و در روی دستان او به هوا بلند می شود.
راهزن در حالی که برروی دستان پهلوان چرخ می خورد به پهلوان می گوید: اگر مرا به زمین بگذاری عهد خود را به تو می گویم. پهلوان با شنیدن این سخن راهزن را روی زمین می گذارد،راهزن می گوید: با خود و خدای خود عهد بسته بودم اگر در عمرم کسی بتواند مرا به زمین بزند دیگر راهزنی را تا آخر عمرم ترک و دنبال کسب روزی حلال می روم. بعد از این ماجرا می.گویند: راهزن تا آخر عمرش سراغ راهزنی نرفت و از مردان نیک روزگار شد.(به نقل از شادروان فرح بخش ستودی نمین)
پهلوان اژدر را برای جشن عروسی به منطقه ی حور دعوت کرده بودند.پهلوان قبول کرده، برای تبریک جشن عروسی وارد میدان می شود تا با کشتی دوستانه مهمانان را خوشحال و برای مردم هیجان و شادی را به ارمغان بیاورد.یکی از مردان کشتی گیر در میدان توهینی به پهلوان می کند پهلوان به خاطر متوجه کردن اشتباهش او را به زمین می زند و می گوید: پهلوان باید نیک کردار باشد نه یاوه گو، پهلوانان باید به درد مردم برسد و مدافع حق و حقیقت باشد نه آزار و اذیت کننده خلق خدا…پهلوان بعد از چند کشتی دوستانه در آن جشن از میدان خارج می شود و در گوشه ای به تماشا می ایستد.جوان گستاخی از پشت پهلوان را هل می دهد طوری گه پهلوان به سختی خود را نگه می دارد.آن جوان گستاخ وقتی دوباره سراغ پهلوان می آید پهلوان پنجه در کمر جوان گستاخ می برد ناگهان پدر آن جوان فریاد می کشد: پهلوان تو را به جان علی (ع) قسم می دهم جوان گستاخ مرا ببخش. پهلوان با شنیدن نام مبارک امیرالمؤمنین حضرت علی (ع) دستانش سست شده و جوان را رها می کند.
منبع: کتاب ساوالان ایگیدلری (عیاران سبلان) – عمار احمدی
به نقل از سایت سلام نمین
http://www.salamnamin.com/?p=3386

خیلی بد بود فک کنم چون اهل اردبیل نیستم خوشم نیومد:/