نوشته: پرویز اسرافیلی گرده

در سال 1341 در نمین دانش آموز دبیرستان بودم، در آن سال زمستان بسیار سرد و یخبندان بود حتی آب در سرتاسر رودخانه گرده تا فرا رسیدن نوروز یخبندان شده بود. بعلت برف سنگین گرگ های گرسنه به طرف دهات نزدیک می شدند . من از برف سنگین باک نداشته ولی از گرگ ها حراست داشتم. بدین سبب قبل از ادامه راه گرده ، روزانه به کافه آقای شیر محمد گرده ای سر میزدم، اگر کسی از گرده به نمین آمده بود لطف کرده در انتظار من میماند باهم به ده می رفتیم و یا با آقای سلطان علی آغداغ (سیف آباد) گاهی در نمین مشغول کار بود مرا تا قرمزی لار همراهی میکرد. صبح ها ناگزیر جان به کف داشته راه نمین را ادامه می دادم . در روز های طوفانی با خانواده حاجی ابراهیم سلیمی و یا با خانواده آقای کربلای عزت طهماسبی که هر دو خانواده با ما نسبت دارند یکی و یا دو شب می ماندم.
در یکی از روزهای طوفانی به کافه آقای شیر محمد سر زدم و ایشان گفتن مرحوم مدد در انتظار من است و صبر کنم تا از فروشگاه حاجی ایمان رضایی بر گردد. من طبق معمول رفتم برای 2 خانواده از دارو خانه دارو خریده و با مدد مشغول راه رفتن شدیم. مرحوم مدد شروع به اشاره داروی مدرن کرده و از زمان طفولیت خود که دسترس به دارو نبود و تنها علاج بیماری ها داروی علفی که در ده وجود داشت صحبت کرده از گذشته یاد آوری نمود..
از زبان مرحوم مدد:
امروز ها علم بیشتر پیشرفت کرده و انواع دارو برای امراض مختلف داریم، شما از مرض طاعون، وبا، تب زرد، مله (نوعی موریانه باعث فلج اطفال میشد) ، مالاریا، مار گزیدگی و بسیاری از بیماری ها اطلاع نداری، اطفال با سرما خوردگی ساده می میمردند.. من که بچه بودم خیلی از همسن و سال من در اثر بیماری تلف شدند. از هر دو بچه که در خانواده ها متولد میشد یکی به سن 10 سالگی نمی رسید. در ایام قدیم امراض خطرناک مثل وبا که در گرده رخ می داد، سید و یا آخوند ده تمام مردم را از بزرگ و کوچک، آنهای که قادر به راه رفتن بودند به بالای تپه نزدیک شور بلاغ ( چشمه ) برده و پس از خواندن دعا یک نفر را به قبرستان می فرستادند و همه مردم داد می زدند که آیا در قبرستان جا برای دفن کردن است؟ و آن شخص از قبرستان با صدای بلند جواب می داد ( نه! قبرستان پر است، اصلاً جا نیست). این عقیده تا بعد از جنگ جهانی اول دوام داشت. .
داستان نبی 3 پا
مرحوم مدد بر گشت و به من گفت شما نبی 3 پا پسر گل چهره را یاد ندارید ولی شاید گل چهره را یاد داشته باشی!
من گفتم گل چهره یادم هست آن زن مخوف که تمامی بچه ها ازش وحشت داشتند و با دیدن گل چهره ما بچه ها پا به فرار می گذاشتیم و گر نه ما را بدون دلیل کتک میزد.
مرحوم مدد شروع به گفتن داستان نبی کرد:
بعلت انقلاب روسیه که مصادف با جنگ جهانی اول بود باعث قحطی در سراسر ایران شد و بنا به گفته مردم میلیون ها مردم وطن عزیز ما در اثر گرسنگی و امراض تلف شدند. خیلی مردم از شهر ها و دهات ترک مکان کرده به جا های دیگر پناه بردند. مادر نبی یکی از آنها بود. تا آنجا که اطلاع داریم مادر نبی با فرزندش فرار از تنگ دستی و قحطی اردبیل را ترک کرده براه افتادند. چندین دهات را که برایشان مناسب نبود پشت سر گذاشته به گرده رسیدند. در گرده از مهمان نوازی و غریب دوستی مردم بر خور دار شده تصمیم گرفتند در گرده ساکن شوند. نبی جوان بسیار با استعداد و با هوش بود. در طفولیت چند سال به شاگردی خیاط اسماعیل در نمین بود، چند سال به شاگردی قصاب، سال های بعد شاگرد نجار بعد مادرش خانه را قفل کرده و به اردبیل به پیش فامیل رفتند. نبی در پیش فامیل شاگرد مسگر در بازار مس گران کار کرد. بطور خلاصه نبی در خیلی کار ها مهارت داشت ولی استاد کاری نبود. همیشه آرزو داشت به قم رفته و آخوند شود. در هر جا سکونت داشت از بزرگ و کوچک خواندن و نوشتن یاد میگرفت و قرآن خواندن را نیز بلد بود. زمانی که به گرده بر گشت دست بهر کاری زد.برای مثال به تعمیر ارابه، در و پنجره و قصابی، اره کشی، تعمیر (جهره ریسندگی) و خیلی کار های دیگر . مادرش از کار لحاف دوزی و آرایش زنان و مرغ داری امرار معاش میکرد. نبی استعداد دیگری هم داشت در عروسی ها نمایش، لوطی گری و آواز خوانی میکرد. نبی پای چوبی درست کرده بود و شلوار3 پا دار دوخته بود و با پای چوبی صاحب 3 پا و 3 کفش بود. یک پالتوی بلند پوشیده و پای چوبی را با دست گرفته با 3 پا رقصیده و نمایش میداد. بعلت داشتن شهرت بسزا به دهات اطراف در عروسی ها او را دعوت میکردند.
مثل هر انسان نبی هم جوان کامل نبود. او قد بلند، تنومند ولی از نظر جسمی گوژ پشت و چشمهای بسیار درشت داشت مثل چشمهای اسب .نبی در ازدواج شانسی نداشت. هیچ دختری حاضر به ازدواج با نبی نبود. اردبیل، نمین، گرده و دهات مجاور را برای همسر یابی گشت و نتیجه نگرفت. بدین سبب از مردم دلخوشی نداشت. دنبال بهانه بود که این دیار را برای همیشه ترک کند.
فرار نبی به روسیه
در سال 1295- 1296 در گرده مرض تب دامن گیر مردم شد و چند تا از پیران و نوزادان تلف شدند. طبق معمول آخوند ده ملا جلیل پدر خان خانم با مردم به بالای تپه رفته، پس از دعا خواندن نبی را به قبرستان فرستادند . نبی که جوان بسیار شوخ و لوطی بود. مردم آواز دادند ( در قبرستان جا است قربانی بیاوریم؟) نبی در جواب گفت ( بلی از اینجا تا روسیه جا است. اگر یک ملیون جنازه هم بیاورید باز هم جای خالی است.) مردم نا راحت شده و به نبی با سنگ حمله کردند. نبی به طرف کوه ها فرار کرده و دیگر از او خبری نشد. اتفاق عجیبی افتاد، از آن روز به بعد کسی فوت نکرد و سال های درازی مرض کشنده در ده رخ نداد. آن زمان را (زمان نبی می گفتند). مادر نبی که در بغل دکان ها خانه داشت هر روز از ساعت 10 تا ساعت 12 با صدای بسیار بلند گریه، ناله و زاری می کرد. به خیالش نبی را در کوه هاو جنگل ها گرک و پلنگ خورده است.ملا جلیل به گل چهره میگفت (نه تنها گرگها نبی را نخورده بلکه نبی گرگ ها را خورده و طولی نخواهد کشید او بر می گردد. شاید هم نبی ً به آن سوی مرز فرار کرده است.)
سالها گذشت و مادر نبی هنوز سو گواری می کرد تا اینکه 3 برادر از گرده پسران بالاکشی ( شعبان، مدد و میرزا بابا ) با جواد به باکو برای کار رفتند. در باکو درقهوه خانه که مسافر خانه هم بود اطاق گرفتند که فردا برای کار به میدان شهر بروند. صاحب کافه در صحبت با آنها دریافت که این جوانان نمینی هستند. به آنها گفت ( شما شانس آوردید نمینی ها صاحب منصب و دمدارا هستند و تمامی ادارات، راه آهن و شرکت نفت در دست نمینی ها است . بهتر است به اداره راه آهن رفته و در خواست ملاقات با عباس آقا که یکی از مدیران راه آهن است در خواست ملاقات بکنید و من اطمینان دارم به شما کار میدهد .)
فردای آن روز رفتند به اداره راه آهن و به دربان اداره گفتند که نمینی هستند و از نمین برای کار آمدند. عباس آقا گفت امروز بروید شهر را بگردید فردا شما را به بینم. بنا بگفته مرحوم مدد رفتند به شهر و در میدان شهر مسابقه کشتی بود، تمام روز را در آنجا صرف کرده و فردا شروع به کار کردند.
ملاقت با یک غریبه
مرحوم مدد ادامه داد:
هرشب دیر از کار آمده و در سالن غذاخوری راه آهن شام می خوردند. شبی که رفتند پول شام بدهند صاحب رستوران گفت پول شام شما پرداخت شده است. فردا همان شام مجانی تکرار شد و برادرم شعبا ن اصرار کرد ( ما باید بدانیم کی پول شام ما را پرداخت می کند و گر نه دیگر به ااینجا نخواهیم آمد). صاحب رستوران گفت : بیوک اوغلان (پسر بزرگ! شعبا ن گفت ما کسی را در با کو نمی شناسیم، پسر بزرگ کی است؟ کفتش همه در باکو پسر بزرگ را می شناسند و نمینی است. مرحوم مدد گفت ما در تعجب بودیم و فردا برای شام که رفتیم به رستوران ، خانمی بسیار شیک و با لباسهای گران با صاحب رستوران صحبت میکرد و او اشعاره به ما کرد و خانم آمد و گفتش بیوک اوغلان شما را دعوت کرده و در انتظار شما است. با خانم براه افتاده طولی نکشید به مقصد رسیدیم. دیدیم بیوک اوغلان یا پسر بزرگ نبی است. نبی از نظر هیکل و محبوبیت بسیار بزرگ بود. و درازی و پهنای نبی یک اندازه بود. نبی مشهورترین راننده قطار باکو بوده به خاطر اندازه هیکل همه او را میشناختند. نبی خیال کرده بود که رفتار او باعث شد مردم گرده مادرش را از ده بیرون کرده اند به همان خاطر نامه نه نوشت ولی به اردبیل به خانه داییش نامه فرستاد اما خبری نشد.
نبی به مادرش پول فرستاد که به باکو برود ولی دیگر دیر بود و روسها رفت و آمد بین دو کشور را ممنوع کرده بودند.
مرحوم جواد با 3 برادران که در نوروز به ایران برگشته و از نبی خبر آوردند و صدای مادر نبی دیگر شنیده نشد و تاریخ مفقود شدن نبی و نا پدید شدن امراض مهلک در ده تاریخ مهمی شده بود. نبی از نمینی ها و از گرده ای ها هر سال برای مادرش پول می فرستاده و نبی به نمینی ها و گرده ای ها کمک و راهنمائی میکرد.
نبی به گرده ای ها کمک کرد از راهن به شرکت نفت که حقوق بهتر بود انتقال دادند. صاحب منصبان و کارگردانندگان باکو نمینی نبودند بلکه فامیل خان های نمین و از تبار میر مصطفی خان تالش بودند و نمینی ها را دوست داشتند. میر مصطفی خان 4 پسر داشت: میر حسن خان، میر حسین خان ، میر عباس خان و میر هدایت خان. پس از فوت میر مصطفی خان بین فرزندان مخالفت رخ داد، ژنرال رتیشچف فرمانده ارتش روسی در لنکران، اختلاف برادران را باعث بی نظمی و آرامش لنکران دیده و میر حسن خان را با دار و دسته اش از لنکران اخراج و به ایران تعبید کرد و 3 برادران دیگر در روسیه ماندند. صاحب منصبات باکو فرزندان آنها بودند.
نبی از گرده دلخوشی نداشت و به همان خاطر در قبرستان می خواست از مردم انتقام بگیرد. نبی با یک خانم بسیار زیبا که صاحب خانه اش بود ازدواج کرد ولی اولادی نداشت.
نامه ای به دوست قصاب در اردبیل فرستاده و شعری در نامه نوشته بود.
شعر نبی از باکو:
اردبیل ، ای اردبیل ای داد! بیداد اردبیل
آلتمش ایل لک عمریم اولدی سنده بر باد اردبیل
برده نا مردم اگر ایتسم سنی یاد اردبیل
حالیا باکو دیم، باکو دیمه بیر خلد زا
خاصه دریا ساحلی لو بتستان بهار
واریمش باکی ده مین، مین پری زاد اردبیل
اردبیل ای داد بیداد اردبیل.
سلام
واووووووو عالی بود.
ساغول یاشا آقای اسرافیلی عزیز.
درود بر استاد اسرافيلي عزيز و سپاس ازارايه مطالب ارزندهشان در سايت گرده ، استاد اين سرگذشت هم ( نبي 3 پا ) همچون ساير نوشته هاي جنابعالي خيلي برام جالب شد و چيزي كه خيلي توجه ام را بخود جلب كرد شعر نبي بود :
آلتمیش ایل لیک عمریم اولدی سنده بر باد، اردبیل
بیر ده نامردم اگر ائتسم سنی یاد اردبیل!
و . . . . . . . . . .
من اين شعر را دركتاب هوپ هوپ نامه ميرزا علي اكبرصابير ديده بودم و احتمال ميدم كه نبي در باكو با صابيرآشنا شده واز شعر آن استفاده كرده است اگر تاريخ حضورآنان در باكو باهم مطابقت داشته باشد حتما چنين است درغيراينصورت به احتمال زياد صابيراين شعر را براساس گفته هاي نبي سروده است
به نام خدا
با سلام خدمت دوست عزیزم جناب اقای سرخان قانع
همانطور که میدانید پدران و نیاکان ما در حالی که سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند غزلها و ترانه های شعرا را از عاشقها(نوازندگان) یاد میگرفتند و در کوهستان و دشت هنگام درو و شخم زدن با اواز دلنشین برای خود میخواندند.به عنوان مثال ترانه های علی اقا واحد را چنان با اشتیاق و شورو حرارت میخواندند که پس از گذشت سالها هنوز هم برای نسل ما تازگی دارد مثل غزل ((شانه دولانسین)) برای نمونه ((مجنون نه برابر منه صحرالره قاچدی عشق اهلی اودیر عرصه ده مردانه دولانسین)) به نظر من اقای نبی 3 پا هم چون سابقه شعرو شاعری نداشتند اما با هوش بودند و سابقه حضور در عروسی ها هم برایش مهیا بوده بنابراین شعر صابر را در عروسی ها از عاشقها اموخته و برای خود و دوستانش میخوانده است
با تشکر از گردانندگان محترم سایت روستای گرده
ارادتمند شیرینعلی سیفی
با درود بر جناب آقای اسرافیلی، مهندس قانع و نویسنده محترم جنای آقای شرینعلی سیفی نوشنق
سرگذشت اشاره شده بسیار جذاب و شیرین بیان شده گویی که تجربه دیدن یک فیلم سینمایی را برای انسان تداعی می نماید.بسیار جالب بود و ممنون از اطلاعات غنی جناب اسرافیلی که به تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم غنا می بخشد و تشکر از سایت گرده به خاطر مطاب ارزشمند.
بادرود و احترام به مديران وبرنامه ريزان سايت گرده و نيزسپاس از حسن توجه و اظهارنظروپيشنهادي بسيارخوب و بجاي اساتيدمحترم و ودوستان گرامي، الخصوص اسرافيلي، مودب، فصيحي، بهبودي، صبوري ویوسف شاهی لورون و ساير دوستان به مطالب مندرج در سايت گرده، نيز سپاس ويژه از دوستان و فرهيختگان گراميام درنوشنق، آقايان سيفي و رحيموند بخاطر اظهارنظر خوبشان در اين سايت،
جناب سيفي عزيزبه نكات خوبي اشاره فرمودند كه منطقي بنظر ميرسد: ( پدران و نیاکان ما در حالی که سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند غزلها و ترانه های شعرا را از عاشقها(نوازندگان) یاد میگرفتند و در کوهستان و دشت هنگام درو و شخم زدن با اواز دلنشین برای خود میخواندند) و با عنايت به مطالب استاد اسرافيلي درمقاله ارسالي درخصوص نبي سه پا كه عين مطالب وي درج ميشود ( بعداز اينكه مردم ازگفته هاي نبي ناراحت شدند، ايشان به طرف کوه ها فرار کرده و دیگر از او خبری نشد و يا باتوجه به گفته ملا جلیل به گل چهره ( مادر نبي ) بخاطر نگراني از پسرشان از ترس گرگها، گفته نه تنها گرگها نبی را نميخورد بلکه نبی گرگ ها را خواهد خورد و طولی نخواهد کشید او بر می گردد. بنظر مي رسد كه نبي درعنفوان يا اوج جواني بوده است لذا اين شعرمربوط به وي نميشود ( آلتمیش ایل لیک عمریم اولدی سنده بر باد، اردبیل—- بیر ده نامردم اگر ائتسم سنی یاد اردبیل! ) بخاطر اينكه نامبرده درجواني به باكو فرار كرده است و 60 سال عمرشان را در اردبيل سپري نكرده است بنابراین به قول استاد سيفي عزيز، بنظر ميرسد كه نبي شعر صابر را در عروسی ها از عاشقها اموخته و برای خود و دوستانش میخوانده است
باسپاس