چند سطر خاطره از گذشته دور

parvizesrafiligerdeh7نوشته: پرویز اسرافیلی گرده

تشکر از دوستان که داستان نبی 3پا را با محبت استقبال فرمودند، حالا
چند سطر از گذشته دور که مربوط به آن سال است
تا سال 1341 کلاس چهارم متوسطه یا کلاس دهم در نمین وجود نداشت. دانش آموزان پس از اتمام کلاس سوم دبیرستان (کلاس 9) به آستارا، اردبیل، تالش، تهران ، جا های دیگر می رفتند و یا ترک تحصیل میکردند. من با همکلاس های خود پس از اتمام آخرین امتحان در خرداد ماه 1341 قرار گذاشتیم که قبل از خداحافظی و پراکندگی به شهر های دیگر ، آخرین روز را باهم صرف کنیم. باهم به خان باغی (باغ بهرام خان) رفته پس از صرف گیلاس به طرف کوه های نمین برای گردش رفتیم و بعد از ظهر از هم خداحافظی و روبوسی کرده به دهات و خانه های خود روانه شدیم.
بیش از یک هفته از تعطیلات تابستان نگذشته بود، همکلاسی و دوست عزیز من آقای محمد باقر خوشنود که جوان بسیار دور- اندیش بود به من سفارش فرستاد که از وقت استفاده کرده به اردبیل مسافرت کنیم. در اردبیل در دبیرستان شاه عباس بزرگ ثبت نام کنیم. تعداد ما 4 نفر بود، من آقای خوشنود، آقای قلم جعفری از ده دودرا ن و آقای اسلامی از نمین.
مدیر دبیرستان ملا بشیر رئیسی مردی بشر دوست، دلسوز در عین حال بسیار شوخ و خوش قلب بود. ما را با گرمی پذیرفته، فرمودند (من نمینی ها را دوست دارم، نمینی ها بچه های درس خوان و بسیار با ادب هستند) .آقای مدیر به ما در شهریه تخفیف هم داد. ما با خوشحالی به نمین بر گشتیم ، اگر چه مرحله اول به راحتی گذشت ولی گرفتاری نامعلوم شروع شد. پیدایش منزل کرایه در اردبیل بسیار مشکل بود. بخصوص برای جوانان 16 و 17 ساله کسی حاضر به کرایه اطاق نبود. پدر آقای قلم جعفری خط اتوبوس از نمین به اردبیل داشت به ما اجازه داد بطور رایگان هر هفته 3 روز به اردبیل رفته و دنبال منزل بگردیم. هر هفته نا امید به نمین بر گشتیم، تا اینکه به فامیل مادرم حاجی فتح اله (حاجی فتیش) تاجری در بازار بود متوسل شدیم .حاجی فتح اله در خانه یک آقای شیر فروش بنام کربلای حسین (کلباحسی) برای ما اطاق برای کرایه پیدا کرد.کلبا حسی با درشگه و اسب هر روز سپیده دم به دهات اردبیل رفته شیر و ماست خریده و در کوچه و خیابان های اردبیل می فروخت. 

اطاق ما نصف طویله اسب بود و کلبا حسی تبدیل به اطاق اجاره ای کرده بود.همسایه دیوار به دیوار ما اسب کلبا حسی بود.آرامش و ادامه تحصیل بدان آسانی نبود. بین اطاق ما و طویله اسب دریچه کوچکی بود، گیره دریچه شکسته امکان بستن نبود. هر شب اسب سر از دریچه فرو کرده غرق تماشای ما بود. گوئی که نوعی سر گرمی و یا شب نشینی برای اسب بودیم. با خموش شدن چراغ اسب از دریچه ناپدید و با روشن شدن چراغ زود سر از دریچه فرو می آورد و با چشمان درشت بما نگاه میکرد.

مسئله دیگری نیز باعث آزردگی ما بود، صبح ها همسایه ها برای خرید شیر و ماست در حیاط سر و صدا راه انداخته ما را از خواب بیدار میکردند.
گذشته از همنشینی با اسب و سر و صدای همسایه ها، ما دانش آموزان برای اولین بار از کانون گرم خانواده دور بوده و هیچ تجربه در خانه داری و غذا پختن نداشتیم. در ظهرها یک ساعت در مدرسه وقت نهار داشتیم ، دوان دوان به مغازه قصابی رفته، گوشت خریده بعد به منزل برگشته و اجاق نفتی کوچک را روشن و آبگوشت برای شام در اطاق می گذاشتیم. اجاق نفتی ما خود مختار بود، گاهی بدون سبب شعله کشیده شام ما را میسوزانید. گاهی اعتصاب کرده خاموش میشد و شام را در نیمه شب میخوردیم. از همه بدتر گاهی دوده زده اطاق پر از دود میکرد. خانم صاحب خانه اجاق ما را به حیاط تبعید کرده و برای شام به ما آش برنج میداد.
در تنفس های بین کلاس ها ، دو به دو، نوبت گرفته به طرف منزل برای سرکشی اجاق لج باز ما پا به فرار گذاشته و خود را به موقع به سر کلاس میرسانیدیم. منزل کوچک ما با آن همه نا راحتی امتیاز بزرگی داشت . ما باهم دوست و رفقای خوبی بودیم و صاحب خانه ظرف های ما را پر از شیر و ماست نفروخته پر کرده ما بجای آب شیر می نوشیدیم.
چند خاطر از کالبا حسی شیر فروش مرد بسیار ساده و خوش قلب بود:
1- روزهایکه شیر و ماست را زود فروخته بخانه برگشته و به اسب در حیاط علف میداد، باد پاییزی ریزه های الف را در دم درب اطاق ما مثل برف جمع میکرد و ما از جاروی ایشان که بقول خودش 25 سال پیش از کربلا آورده بود برای پاک کردن جلوی اطاق استفاده میکردیم. کالبا حسی داد میزد (جارو را زیاد فشار نده، میآمد از دست ما میگرفت. هردفعه میگفت( این جارو را 25 سال پیش از کربلا خریدم هنوز هم تازه است مثل اینکه دیروز خریدم، فقط 3 بار بورس را عوض کردم و 2 بار دسته را عوض کردم ولی هنوز هم همان جاروی نو است).
2- اسب کلبا حسی بسیار پیر بود و برای همیشه پا درد داشت. روزی که اسب قادر به راه رفتن نبود، خود کالبا حسی با گاری دستی شیر و ماست را به کوچه ها و خیابان ها می میبرد. مردم می پرسیدند( اسب کجا است؟ در جواب داد میزد ، اسب امروز مرخصی اضطراری گرفته).
3- کالبا حسی صدای بسیار قوی و بلند داشت،در کوچه و خیابان ها داد میزد قاتق آلان آی قاتق آلان، سوت آلان آی سوت آلان ( ماست بخر آی ماست بخر، شیر بخر آی شیر بخر) صدای او را در همه جای اردبیل می شنیدیم حتی در سر کلاس.
در آذر ماه بنا به همت و فعلیت مردم نمین کلاس 10 یا چهارم به نمین آمد و ما همه به نمین برگشتیم.

همان طوریکه در داستان نبی 3 پا نوشتم، در آن سال ها زمستان ها بسیار سرد بودند . حتی از سرما اشک در چشم یخ میزد. روز ها ی طوفانی مدیر دبیرستان آقای سید کریم سیدی، ما دانش آموزان را که از دهات تقریباً دور به مدرسه می آمدیم، زودتر از همه به خانه می فرستاد. بعضی از دانش آموزان که تعداد آنها بیش از دو و یا سه نفر بودند زیاد بد نبود ولی کسانی مثل آقای حسین توانا که از ننه کران تنها به دبیرستان رفت و آمد میکرد و هر روز با مشکلاتی روبرو بود. دبیر ریاضی ما جوان ورزشکار بود بنام آقای شیخ الاسلامی، هر روز صبح از اردبیل در مسیر خود به نمین در روستای سولا پیاده شده با اسکی به دبیرستان می آمد و عصر ها با اسکی به سولا و از آنجا به اردبیل میرفت و این ورزشکار صبح ها زودتر از همه به مدرسه آمده و در حیاط مدرسه با اسکی بالا و پایین میرفت. اولین ساعت روز درس ریاضی داشتیم. آقای شیخ الاسلامی قبل از شروع درس مدتی در انتظار آقای توانا بود که ار ننه کران وارد شود. پس از 15 دقیقه که از توانا خبری نبود آقا میگفت که 🙁 امروز توانا را گرگ ها خورده اند . بهتر است درس را شروع کنیم.). شنیدم امروزها دانش آموزان با سرویس مینی بوس رفت و آمد می کنند و از برف سرمای قدیم خبری نیست. خو شا به حالشان.

این نوشته در تاریخ روستای گرده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «چند سطر خاطره از گذشته دور»

  1. شیرینعلی سیفی نوشنق می‌گوید:

    به نام خدا
    «یک نوشته زیر چکش نویسنده و سندان خواننده اش شکل میگیرد» سنت بو
    با سلام جناب اقای اسرافیلی عزیز چند تا از نوشته هایت را که در سایت گذاشته بودید خواندم از این که خاطرات گذشته ات را به این خوبی نوشته بودی برایم جالب بود هم سر گذشت نبی که از دید سوم شخص به نام اقای مدد روایت شده بود و هم داستان سال 41 دوران تحصیل شما که از منظر من راوی «اول شخص» یعنی خودتان بیان کرده بودید هر دو منظر خوب بود و جای تقدیر داشت و حتی لذتها و محرومیتهای سالهای گذشته را که در ادمه خاطرات زیبای روزهای شیرین روستای گرده دوست عزیزمان جناب اقای سرخان قانع یاداوری کرده بودید حکایت ازان داشت که در هر کجا که باشیم خاطرات گذشته همیشه با ما هست به این دلیل که برشی از زندگی و تاریخ ما به حساب میاید و چنان با ما عجین است که بی تردید در خلوت خود با انها زندگی میکنیم.
    باارزوی توفیق هر چه بیشتر و پربارتر برای شما

    ارادتمند شیرینعلی سیفی نوشنق

  2. سرخان قانع می‌گوید:

    درود بر دوستان فرهيخته و فهميده، جناب آقاي اسرافيلي و سيفي عزيز، ازمكاتبه اديبانه با متون بسيار زيباي شما حظ بردم، وصف بسيار زيبا و ادبي دوستان از گذشته نه چندان دور، خاطره دلنشين براي ما و نوشته ارزشمند تاريخي براي آيندگان خواهد شد. توفيق روز افزون دوستان را از يزدان پاك خواستارم
    باسپاس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *