داستان درخت نفرین شده

تک درخت نفرین                                                                                                                                                    
نوشته: پرویز اسرافیلی گرده
فرستنده : حمید مؤدب
خاطره کوچکی از دوران طفولیت
درخت نفرین جزء باور های گرده بود و بدلیل اینکه مربوط به ویرانی گرده است من از نوشتن آن خودداری می کردم. در حال تعدادی از دوستداران سایت گرده خواستار نوشتار در این باره شدند که من نیز صلاح دیدم این موضوع را که سال های درازی برایم معما شده بود آشکار کنم، شاید کسانی از این حادثه اطلاع دارند.در اواخر دهه 1320 شمسی در روستای گرده پایین قبرستان چشمه ای بود بنام چشمه ابراهیم(ابراهیم کهریزی ) پدر بزرگ حاجی محمود زارعی که ابراهیم بیگ ان را کنده بود.آب چشمه به استخری بنام ابراهیم گولی (استخر ابراهیم) می ریخت. پس از پر شدن استخر به یونجه زار و باغ ابراهیم بیگ واقع در بالای شور بلاغ میریخت. دور استخر درختان بید کاشته و سایه به استخر انداخته بودند.
پس از مهاجرت بیوک آقا زارعی باغ و یونجه زار در اختیار مرحوم محرم فصیحی قرار گرفت . ما بچه ها در تابستان ها در این استخر شنا می کردیم و جوانان گرده به استخر شوردره برای شنا می رفتند.

 


در یکی از روزهای اوایل تابستان هوا بسیار گرم بود من با مرحوم امید احمدی (پسر عمو) 5 و یا 6 ساله بودیم برای شنا و بریدن شاخه بید برای اسب سواری بچگانه به طرف استخر میرفتیم، خرگوشی با 3 بچه خرگوش در جلوی ما نمایان شده و ما در صدد گرفتن آنها دویدیم. خرگوش ها در یونجه زار نا پدید شدند و مرحوم امید سر خورده و به گل افتاد و شلوارش گلی شد. شلوا را شسته در آفتاب برای خشک کردن انداخته وخودمان در استخر شنا کردیم. آب بسیار سرد بود و ما روی سنگ قوچ سرقبر احمد بیگ نشستیم تا خود را گرم کنیم، دیدیم مردی با ارابه دو چرخه که بازوهای ارابه به زین اسب بسته و مرد در بین چرخ ها نشسته و پا هاش به طرف زمین آویزان بودند. کلاه قرمز رنگ او که از پوست بره دوخته بودند در سر بازوهای ارابه قرار گرفته بود.چرخ های ارابه بزرگتر از چرخ های معمولی مثل چرخ های درشگه بودند .مرد نا شناس آواز خوانان از جاده کلندرق به طرف گرده می آمد.
مرد ناشناس به ما داد زده و هشدار داد که نشستن در روی سنگ قبر و بازی در قبرستان گناه است و ما از ترس محل را ترک کردیم و آن مرد رفت در کنار استخر استراحت کند.
ما از طرف باغ ها به ده رفتیم وقتی به نزدیک خانه ما آمدیم، ارابه و اسب آن مرد در جلوی حیاط ما ایستاده و اسب مشغول علف خوردن بود. بعد فهمیدیم آن مرد مرحوم مصیب از نوشنق بود و چرخ های ارابه را به پدرم فروخت. تا آمدن تراکتور و از مد افتادن ارابه آن چرخ ها در حیاط ما بودند.
ما بچه ها با دیدن ارابه در جلوی خانه ترسیده و به خانه نرفتیم. از آنجا برای بریدن شاخه بید به طرف رود خانه براه افتادیم.در جاده قدیم نمین- گرده، در محل گردنه آسیاب قدیمی، آسیاب سرخ ( قرمزی دیرمان بونوندا) تنها درخت تنومند بید بسیار با شکوه ایستاده بود. خیلی از همشهریان این درخت را بیاد دارند. این درخت بنا به گفته قدیمی ها بیش از 500 سال در آنجا بوده و شاهد مجرای گذشته گرده شده و از ساکنان قبلی گرده به جا مانده بود. در جوار آن ، درخت دیگری بود که فقط بوته آن بجا مانده بود. بنا به گفته مادر بزرگ من آن درخت بید مجنون بود و شاخه های این درخت آنقدر بلند بوده که به زمین تکیه داده و پناهگاه طبیعی برای مردم، و حیوانات بارکش، آنها که برای استفاده از آسیاب می آمدند در زیر سایه آن درخت استراخت میکردند. همچنین محل لانه پرندگان بود.

در بین راه نرسیده به رودخانه باهم بلند در گفتگو بودیم که چطور شاخه درخت را ببرّیم. پیر زنی در پشت سر ما که مشغول راه رفتن بود و از جریان آگاه شده ، ما را از رفتن به نزدیک درخت بازداشه و به ما هشدار داد که آن درخت بید نفرین شده است. اگر کسی شاخه ای ببره، مرگ در آن خانواده رخ می دهد !. آن پیر زن مادر بزرگ چندین خانواده گرده است و ترجیح دادم اسم آن مرحومه را فاش نکنم. آن خانم بسیار قد بلند و لاغر مثل چوبه گل ختمی قامت مستقیم داشت و من او را ختمی خانم می نامم.
ختمی خانم از طایفه احمد بیگلی ها بود و من بیاد دارم تقریباً هر روز از پشت بام ها به خانه ما سر زده و پس از چای خوردن و صحبت به خانه های احمد بیگلی های دیگر سر زده و از پشت بام بر میگشت. در رودخانه گرده در تابستان گرم که آب خشک شده و رسوب گل در کف رود خانه به صورت ورفه های بسیار مرغوب در می آمد.ختمی خانم عادت داشت چند بار در هفته به رود خانه رفته و کاسه ای را با رسوب گل مرغوب پر کرده وخانه اورد. بنا به گفته ایشان علت زندگی طولانی وی که 96 ساله و بسیار سلامت بوده هر گز مریض نمی شده و حتی سرما هم نمی خورد ، با خوردن مواد معدنی در خاک رسوب که آب از کوه ها می آورد می دانست.

گویا در اوایل جوانی این خانم مرغ های رنگارنگ را دیده بود که از جنگل به کوهای گرده آمده و رسوب گل ها را میخوردند و به همان خاطر ایشان گل را جنبه سلامتی دانسته بود.
ما بچه ها به گفته ایشان گوش نداده، مسیر را را عوض کرده و از میان مزارع به طرفت درخت رفتیم.ختمی خانم ما را دیده ،زود بنزد ما رسید، بازوهای ما را محکم گرفته و به خانه ما برد و در خانه به مادرم داستان را چنین گفت:
بنا به گفته ختمی خانم :چندین سال از فوت یحیی بیگ در پیله چای گذشته بود و اسد بیگ مالک پیله چای برادر ارشد احمد بیگ که پسر نداشت و دو دختر بنام گومیش خانم با سلطان احمد، پدر بزرگ مرحوم حنیفه جد جبار بیگلی ها و آراسته خانم با ابراهیم ( ابیش) پدر عزیز، جد عزیزی ها در گرده ازدواج کردند. خود مراد بیگ در پیله چای مسئولیت املاک اسد بیگ را به عهده داشت و در زمان احمد بیگ مالک گرده، ساکنان اولین خانواده های گرده که بیشتر ازچندین خانوار نبودند و گرده پر از باغهای بسیار بزرگ، دارای درختان گوناگون میوه، ولی بی صاحب بودند. و امروز چند از آن درختان گلابی بسیار بزرگ هنوز هم در خیلی از باغ های گرده هستند.مثل درختان بزرگ گلابی در آبش باغی، احد باغی هستند.ساکنان قبلی دراثر ویرانی گرده ترک دیار و روستای امین جان را بنا کردند، مردم امین جان وجید از باغات گرده استفاده می کردند. در همان زمان شاه سون ها و اشرار به باغها تاخت و تاز میکردند. گاهی هم آدم می کشتند. سالها قبل از آسیاب در راه نمین یک خانواده از جید، در زیر همان درخت بید ساکن شده و از درخت بید استفاده کرده، خانه تخته ای ( به زبان محلی لمچه) ساخته بودند. این خانواده دارای زن وشوهر و 6 بچه که کوچکترین بچه 6 ماهه و بزرگترین دختر 8 ساله بود. این خانواده از بهار تا پائیز از باغهای گرده برای چراندن گاو و گوسفندان استفاده کرده و خودشان میوه های باغ هارا خشک میکردند و با کیسه ها میوه خشک را با 2 استر از راه نمین به بازار اردبیل برده می فروختند.
در یکی از اواخر روزهای پائیز اشرار و یا شاه سون ها ( کدام از آنها بدرستی معلوم نیست) شبی به خانواده حمله کرده تمامی عضو خانواده را بجز دختر 8 ساله و سگ خانواده کشتند. دختر 8 ساله که از درخت بید بالا رفته ودر میان شاخه های همان درخت بید در حال حاضر در آنجا ایستاده پنهان شده بود و شاهد جنایت اشراربود. دزد ها پول، گاو ها و گوسفندان و استر ها و حتی میوه های خشک را در گونی ها با خود بردند. پس از رفتن دزدها دختر 8 ساله در تاریکی شب خود را به ساکنان گرده رسانده و در حالیکه از شوکه لال شده بود، جریان را به آنها خبر داد. تمامی مرد ها به طرف درخت بید دویدند ولی دزدها محل را ترک کرده بودند. فامیل خانواده جسد آنهارا به جید برای دفن کردن بردند. همان دختر مدتی طول کشید مثل طفل دوباره زبان باز کرد.این دختر با احمد بیگ و همسرش زندگی میکرد.فامیل ها چند بار به جید بردند ولی فرار کرده بر گشت. اسم آن دختر یتیم مرجان بود. مرجان بسیار زیبا و دست پرورده همسر احمد بیگ خواستگار زیاد داشت. پسر نوجوان خدا مراد بیگ آقاداداش عاشق مرجان بود. آقادادش (مشهور به آلیش) خدا مراد بیگ و همسرش به ازدواج پسرشان با دختر یتیم به بهانه عشق زود گذر نوجوانی مخالفت کردند. آقاداداش ( آلیش ) پیله چای را ترک کرده در گرده به پیش پدر بزرگش احمد بیگ آمده و در گرده ساکن شد .به دلیل نا معلوم اسم آقا دادش به آلیش تبدیل شد ( شاید خودش اسمش را عوض کرد). آلیش با رضایت احمد بیگ و همسرش با مرجان عروسی کرد و احمد بیگ چندین قطعه املاک به او داد . آلیش پسر نداشت ولی 2 دختر داشت، شاه پری خانم با شامیل پدر بزرگ آقای سیفعلی فصیحی و دیگری ریحان . ریحان با آلیش، مراد بیگ و اسد بیگ بوسیله لطفعلی خان حاکم نمین فرزند سیف الملک نمین که نوه عباس میرزا بود با تصرف روستای پیله چای و املاک آلیش در گرده همه آنها را به روسیه تبعید کرد.
ختمی خانم پس از چای خوردن به قصه ادامه داد، چند سال بعد طبق معمول که طایفه ای گله دار( به احتمال شاهسون ها) به گرده می آمدند. پیرمرد ی و همسرش از ایل که قادر نبودند با گوسفندان ( اوبا) حرکت کنند و به مغان بروند، در زیر درخت بید چادر زدند. از جریان خانواده که در پناه درخت کشته شده بودند بی آگاه بودند. جای تعجب اینجاست، طولی نکشید زیر درخت را ترک کرده ، در یکی از خرابه های گرده مسکن گزیدند. به مردم گفتند که هر شب صدای گریه بچه ها را تا صبح می شنیدند. ( من از این داستان و معما شک دارم).

بنا به گفته ختمی خانم ،احمد بیگ برای ساختن آسیاب قرمز شاخه های درخت را برید، به همان دلیل نفرین درخت باعث شد، همسرش فوت کرد. پس از بنا کردن آسیاب سرخ مردم از دهات مجاور به آسیاب برای آرد کردن می آمدند و بعضی شب درتابستان ها برای نوبت گرفتن در زیر درخت میخوابیدند آنها نیز صدای گریه و ناله بچه ها را می شنیدند. سگ خانواده سال ها شب ها که آسیاب خالی بود در زیرهمان درخت زوزه می کشید و روزها ناپدید میشد.
ختمی خانم به داستان ادامه داد و ما با احساسات گوش می دادیم. همچنین مردی که اولین آسیابان بیت اله نام در آن آسیاب ، او نیز شاخه های درخت را برید ودر عصر همان روز سنگ آسیاب را که تعمیر می کردن به روی او غلتید و او را کشت . بدل بیگ شاخه های درخت را بریده و در کنار رود خانه درختکاری کرد، در همان هفته پسرش ادریس فوت کرد. آیا آن درخت واقعاً درخت نفرین بوده؟ اگر ختمی امروز زنده بود حتماً میگفت: در سال های نزیک با خشک شدن آن درخت، مردم , گرده را ترک کردند و گرده از رونق افتاده و خیلی از خانه ها ویران شده اند. شاید هم ختمی خانم حس ششم داشت و آینده را پیش بینی می کرد.
گویند در اردبیل ، آمدن امیر تیمور لنگ را دو سال پیش پیر زنی پیش بینی کرده بود.

در باره آلیش و مرجان
مادر بزرگم از روستای نوشنق میگفت: پسر عمویش مرحوم علی النقی نوشنقی، آلیش پسر مراد بیگ را بیاد دارد. آلیش در پشت دیوار که همجوار خرمن های نوشنق بود، دو قطعه زمین داشت یکی یونجه و دیگری خشه (نوعی علف برای دام ها) . روزی آلیش از اسب افتاده و دستش شکسته بود و اسب او به نوشنق فرار کرده بود. پدر علی النقی آلیش را به خانه برده و دستش را بوسیله حکیم روستا، اوستا امیر معالجه و از گردن آویزان کرده بود. مردم نوشنق اسب را گرفته و پدرم آلیش و اسب را به گرده برد. از آن تاریخ با آلیش دوست خانوادگی شدیم. آلیش دو دختر داشت یکی بنام شاه پری خانم با یک نفر از گرده پسر مشهدی ممی (شامیل) ازدواج کرد و دیگری بنام ریحان خانم که دو سال بزرگتر از من بود( گفته پدر علی النقی) ، پس از تصرف املاک آلیش در گرده و پدرش در پیله چای بوسیله امیر تومان نمین، آن ها را به روسیه تبعید کرد. در سال 1918 میلادی ریحان رئیس یکی از کنگره کمیته زنان حزب کارگر سوسیالیست باکو بود و علی النقی که با چند تا از جوانان نوشنق و گرده در باکو کار میکردند. در انقلاب روسیه ریحان را در میدان باکو تپانچه در کمر و در حال سخنرانی بود ملاقات کرده اند. ریحان آنها را به خانه پدرش دعوت کرد و در باره گرده خیلی صحبت شد. در سال 1920 میلادی از طرف دولت روسیه به ما ایرانی ها گفتند که رضا خان در خواست کرد تمام ایرانی های باکو را به ایران بفرستند ولی در باکو مردم می گفتند تمامی آذربایجان را این رهبر انقلاب به ایران پس خواهد داد. ما آزاد بودیم اگر خواستیم در باکو بمانیم و یا به ایران بر گردیم .ما چند نفر برگشتیم و دیگران در باکو ماندگار شدند. من به خانه آلیش رفتم برای خداحافظی و اگر سفارش به شاه پری و بدل بیگ و فامیل داشت، با کمال تأثر دریافتیم ریحان به اوکراین برای ماموریت انقلاب بلشویک رفته و مفقودالاثر شده است.
پایان

این نوشته در تاریخ روستای گرده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «داستان درخت نفرین شده»

  1. شیرالله طلائی عنبران می‌گوید:

    ممنونم از داستان عالی که نویشتید

  2. شیرالله طلائی عنبران می‌گوید:

    ممنونم و متشکرم از زحمات جنابعالی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *